عزیزترین بخش زندگی
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
عزیزترین بخش زندگی
نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390
بازدید : 1060
نویسنده : منو تو

 

شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند؟
زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

شیوانا تبسمی کرد و گفت : "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاكش گرفته ای!"
"عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای آن کاهن دخترت را قربانی کنی هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"

زن اندکی مکث کرد. سپس دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.
اما هیچ اثری از آن کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!

هیچ چیز از این ویرانگرتر نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است ...
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است و تنها یک گناه و آن جهل است.
به امید آنکه فریب خورده روزگار نباشیم و عملکردمان از روی آگاهی و گواه عقل باشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 




گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

روزی "چشم" گفت:
من، آن سوی این دره ها کوهی می بینم، پوشیده در غباری لاجوردی، آیا زیبا نیست؟!

"گوش" شنید و در حالی که با دقت گوش سپرده بود گفت:
اما کوه کجاست؟ من آن را نمی شنوم!

سپس "دست" به سخن آمده و گفت:
بیهوده در تلاشم که آن را حس یا لمس کنم در حالیکه نمی توانم کوهی بیابم!

و "بینی" گفت:
کوهی وجود ندارد، چون نمی توانم ببویمش!

آنگاه "چشم" به سوی دیگر برگشت،
و دیگران درباره خیال باطل و عجیب چشم با هم حرف زدند. آنها می گفتند:

باید برای چشم اتفاقی افتاده باشد.

گویا ناتوانی در درک احساس عضوی دیگر را توهم می پنداشتند ...

 



:: موضوعات مرتبط: تفریح و سرگرمی , داستان عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: عزیزترین بخش زندگی ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: